اغـلـب مــا " ســـواد رابــطـــه " نــداريــم . . .
بـلـد نـيـسـتـيـم بـفـهـمـيـم دنـيــاى آدمـهـا بـا هــم فـرق دارد !
تـوقــع داريـم كـسى كـه بـا ماســت خـود مــا بـاشــد ،
حـتـى حــاضــر نـيـسـتـيــم بــه نـيــازهــا ،
خــواسـتـه هــا و عــلائــق او تــوجــه كـنـيــم . . .
غــرور خــودمــان را بـســيــار دوســت داريــم !
امـا تــوقـع داريــم او غــرور و نـيـاز و تـوقــع نـداشـتـه بـاشـد !
و دركـش سـخـت اســت بــراى مــا ،
كـه او دنـيــايـى دارد كـه خــودش ســاخـتــه
و آن را صــرفــا بــا مــا بــه اشـتــراك گــذاشـتــه ،
نــه ايـنـكـه بـخــواهــد بــر اســاس خــواسـتــه ى مــا
دنــيـاى تــازه اى بـســازد . . .
بـلـد نـيـســتـيـم كـنــار هــم بـاشــيــم !
سر بروی شانه های مهربانت میگذارم
عقده ی دل میگشایم
گریه ی بی اختیارم
از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
ببین غمگین،
ببین دلتنگ دیدارم...
ببین
خوابم نمی آید،
بیدارم...
نگفتم تا کنون،
اما کنون بشنو:
تورا بیش از همه کس دوست میدارم
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید،
عکس تنهایی خود را در آب...
آب در حوض نبود
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد اورا به هوا برد که برد